Spell / طلسم
By Silvana Salmanpour
In the first spark of meeting
After long years
Amazement and disbelief
Song and sight
Doubt and awe
Frenzy and deliberation
In the wishful look
Silent conversation
Oh’s and laughs, cries and smiles
The familiar salty tears of regret
The nectar of joy in presence even if late
Bustle of awake imagination
Mixing of fact and fiction
Is this him
Or wild imagination
Is this him
Or deception of dreams
Or a part of passing waves
Coat of silver powder on his hair and face
Life’s footprints circling his lips
An old remembrance on his finger
Yes it is him
Who should have been by my side for years
Who should always
Be my sympathizer
He could open our life spell
With the key of certainty
He could sit on the wings of my heart
Fly over the dreams
I could sit on the wings of his heart
And reach God’s green border
Could be happy like a falcon
Soar above the skies
In the celebration of love
He could bring baskets of shooting stars
From the galaxies
And play the song of happiness
Break the glass tower of silence
He could in the midst of pain
Wash his body in the rivers of song
That flow my soul towards him
I could open a silky bed from my heart
Grand with passion
Next to it
An over burning candle
Hot, loving, fiery, bright
He could ….oh, pity, shame
I could …..oh, alas, alas
Yes this is him
Who should always be my sympathizer companion
That’s him, now sitting next to me
In his eyes thousands of requests
On his lips thousands of question
In his heart ……
Oh, I don’t know
In front of him is me like a sister
Thanking my good fortune
In front of me, is he
Cheering life
Both of us lie!
در نخستین جرقّه ی دیدار
از پسِ سالیانِ دور و دراز
بهت و ناباوری
صدا و نگاه
شکّ و حیرت
تزلزل و تردید
در نگاهی از آرزو سرشار
گفتگوهای خفته ی خاموش
آه و قه قاه و گریه و خنده
شوری آشنای اشک دریغ
شهد شادیِ دیریابِ حضور
های و هویِ تخیّلِ بیدار
اختلاطِ حقیقت و پندار
اوست این ؟
یا خیالِ بال گشای ؟
اوست این ؟
یا فریبِ رویاها ؟
یا فرازی زِ موج های عبور ؟
گردی از نقره بر سر و رویش
جای پای زمان کنارِ لبش
یادگارِ کهن به انگشتش
آری این اوست
او که می بایست
سالها در کنارِ من می بود
او که باید تمامِ این ایّام
یاور و غمگسارِ من می بود
می توانست با کلیدِ یقین
بگشاید طلسمِ هستی را
بنشیند به بالهای دلم
پرزند تا ورای رویاها
می نشستم به بالهای دلش
می رسیدم به مرزِ سبزِ خدا
می توانست شاد و شاهین وار
اوج گیرد به قلّه ی ملکوت
می توانست کهکشان ها را
با سبدهایی از ستاره ی بخت
بنشاند به میهمانی عشق
بنوازد سرود خوشبختی
بشکند برج شیشه ایِ سکوت
می توانست در کشاکشِ درد
تن بشوید به رودهای سرود
کز نهادم به سوش جاری بود
می توانستم از حریرِ دلم
بستری گسترم به وسعتِ شور
در کنارش اجاقِ جاویدی
گرم , پر مهر , آتشین , پر نور
می توانست ….آه , حیف , دریغ
می توانستم ….آه , صد افسوس
آری این اوست
او که می بایست
یاور و غمگسارِ من می بود
اینک اینجا نشسته در بَرِ من
در نگاهش هزارها خواهش
بر لبانش هزارها پرسش
در دلش ….
آه , من نمیدانم !
روبرویش منم که خواهروار
بخت خوش را سپاس می گویم
روبروی من , او برادروار
زندگی را درود می گوید
هر دوی ما دروغ می گوییم !